ارزيابي اعتبار معرفتي استدلال استعلايي

امانوئل کانت (1804-1724) را انتقادهاي شکاکانه هيوم از خواب جزمي بيدار کرد، دلسپرده مکانيک نيوتني بود و کوشيد در طرحي عظيم، عينيت را به اردوگاه علم تجربي بازگرداند، حتي اگر اين کار با محدود کردن عقل محض صورت پذيرد. روش منطقي کانت در اين طرح استدلال استعلايي بود، شيوهاي که مورد پسند يکي از سرشناسترين فيلسوفان آکسفورد در سده بيستم و از متأثرين کانت، يعني پيتر فردريک استراوسون (2006-1919) واقع شد. عصر چهارشنبه بيست و پنجم خردادماه در مؤسسه حکمت و فلسفه ايران، دکتر حميد وحيد دستجردي ديگر دانشآموخته فلسفه تحليلي در آکسفورد بنا داشت به ارزيابي اعتبار معرفتي اين شيوه از استدلال، يعني استدلال استعلايي بپردازد. دکتر وحيد، رييس پژوهشکده فلسفه تحليلي در مرکز تحقيقات فيزيک نظري (IPM)، براي فلسفهدوستان نامي آشناست. کتابها و نوشتههايش به زبان انگليسي منتشر شدهاند که از آن ميان ميتوان به Epistemology of Belief وEpistemic Justification and Skeptical Challenge اشاره کرد، او همچنين مقالاتي در مجلاتي نظير Analysis و Philosophy and Phenomenological Research منتشر کرده است. اساس سخنراني دکتر وحيد جستاري بود که از او در سال 2002 در در مجله Kant studien تحت عنوان The Nnature and Significance of Transcendental Arguments منتشر کرده است:
دکتر وحيد در ابتدا سخنراني را بحث از برهانهاي استعلايي و منزلت معرفتي آنها خواند و گفت: اين سخنراني در مورد مقالهاي است که همچنان که گفتند در سال 2002 منتشر شد و از آن سال به بعد ديگر درگير اين موضوع نبودم و آن را پيگيري نکردم، به استثناي چيزهايي که جسته و گريخته ديدهام. بنابراين بحث امروز ميتواند کالبدشکافي يک مرده تلقي شود. البته به نظرم ميرسد دليلي که دکتر موسويان اين مقاله را براي سخنراني انتخاب کرد، احتمالاً مسانختي است که ميان اين بحث و مباحث مطرح شده در سلسله جلسات اين مؤسسه وجود دارد.
وي سپس به نحو مختصر در مورد تاريخچة برهانهاي استعلايي توضيح داد و گفت: در ابتدا خوشبيني زيادي در مورد برهانهاي استعلايي به عنوان ابزاري عليه شکاکيت و خنثي کردن استدلالهاي ايشان وجود داشت. اين ابزار و استراتژي بود که کانت در کتاب نقد عقل محض بيان کرده بود. البته عليالظاهر کانت وقتي اشاره به لغت يا لفظ برهان استعلايي ميکند، در زمينه آن بحث ضد شکاکانهاي که در آن از اين برهان استفاده ميکند نيست. اما در جاي ديگري از اين لفظ استفاده ميکند. اما گويا از نظر تاريخي اين لفظ برهان استعلايي به نحو صريح ابتدا در کارهاي پرس مطرح ميشود و بعد به صورت بسيار صريح و گسترده در دو کتاب معروف استراوسون به نامهاي Individuals و The Bounds of Sense مطرح ميشود و استراوسون ميکوشد به نحو وسيعي از اين نحوه استدلال براي بسياري از مدعياتي که در اين کتاب دارد استفاده کند. اما اين خوشبيني اوليهاي که در آن سالها به خصوص نزد استراوسون مطرح شده بود، زياد به طول نميانجامد، زيرا به تدريج براي خيليها آشکار ميشود که اين براهين عليرغم چيزي که انتظار ميرفت، توانايي معرفتي چنداني ندارند و حتي خود استراوسون در نهايت اعتراف ميکند که بيشترين کاري که اين براهين ميتوانند بکنند اين است که بين عناصر ساختارهاي مفهومي ما ارتباط برقرار کنند عليرغم آنچه پيشتر تصور ميشد و آن عبارت بود از اين که به کمک اين برهانها بشود عليه شکاکيت استدلال کرد يا به خصوص نشان داد که تز رئاليسم در برابر ايدهآليسم و فنومناليسم از منزلت برتري برخوردار است.
دکتر وحيد هدف خود را صحبت از منزلت معرفتي اين قبيل برهانها و ساختار مفهومي آنها خواند و گفت: به اين دليل من چندان متوجه خود کانت در کتاب Critique نخواهم بود و بيشتر به ادبيات بعد از کانت در اين زمينه توجه ميکنم، زيرا اين ادبيات به طور مستقل به اين موضوع نظر کردند و کوشيدند در ارتباط با اعتبار اين قبيل برهانها صحبت کنند. مسئلهاي که اين قبيل استدلالها به عنوان ابزاري عليه شکاکيت با آن سروکار دارند، در واقع شکاکيت دکارتي است. استدلالهايي که شکاکيت دکارتي از آنها سود ميجويد در واقع استدلالهايي است که بيشتر مبتني بر آن چيزي هستند که از آن تحت عنوان تعين ناقص (underdeterminacy يا indeterminacy) از آن ياد ميکنند. تعين ناقص يعني اين که وقتي شخص به طور معمول از خودش بپرسد که به چه دليل اشياي خارج وجود دارند، اولين کاري که که خواهد کرد، به تجربه حسياش تمسک خواهد جست و از طريق اين تجربه ميکوشد نشان دهد که اشياي عالم خارج وجود دارند. کاري که شکاک دکارتي در استدلالهاي استانداردش ميکند اين است که به اين مطلب توجه ميدهد که اين تجربيات حسي با فرضيات متفاوت سازگار هستند و از جمله اين فرضيات، فرضيات شکاکانه هستند. مثلاً اين فرضيه که آن که براي ما حاصل ميشود، فقط دادههاي حسي است و اشياي خارجي چيزي جز دادههاي خارجي نيستند. بنابراين اگر شکاک دکارتي بتواند نشان دهد که آنچه به عنوان تجربه حسي در برابرمان وجود دارد، هماهنگ با فرضيات متفاوت و بعضاً متناقض با فرضيه رئاليستي است، آن گاه به نظر ميآيد که نميشود با تمسک به تجربه حسي اثبات کرد که گزاره «عالم خارج وجود دارد» گزارهاي صادق است. پروژهاي که کانت در استنتاج استعلايي در کتابش پي ميگيرد، در واقع عبارت است از اين که نحوهاي پاسخ به اين استدلال شکاکان بيابد. کانت ميکوشد که اثبات عينيت مقولات را با کمک برهانهاي استعلايي به دست دهد. کانت در استدلال استنتاجي ميکوشد نشان دهد که وقتي ما بر تجربيات حسي خودمان تأمل ميکنيم، ميبينيم که صدق برخي گزارهها به خصوص گزاره «اشياي عالم خارج وجود دارند» براي حصول اين تجربه حسي شرط لازم است و بنابراين اگر قرار است که تجربه ممکن باشد، شرط لازم آن صدق گزاره مذکور است. بنابراين از نظر کانت اگر چنين حرفي صحيح باشد، شکاک نميتواند در عين حال که ادعا ميکند داراي تجربه حسي است، انکار بکند که اشياي خارج يا عالم خارج وجود دارد. بنابراين کسي که از اين استدلال استفاده ميکند، با شکاک دکارتي در اين نقطه اشتراک دارد که تجربه حسي وجود دارد. اما در حالي که شکاک مدعي است که اين تجربيات حسي کفايت اثبات وجود عالم خارج را ندارد، کسي که از استدلال استعلايي بهره ميجويد، امکان اين تجربه را مشروط بر وجود عالم خارج ميداند. اما اگر امکان تجربه حسي منوط به صدق گزاره «عالم خارج وجود دارد» باشد، در اين صورت نميتوان هم قائل به حصول تجربه حسي و هم مدعي انکار جهان خارج شد. اين پروژهاي است که کانت در استنتاج استعلايي دنبال ميکند. او اين کار را در مورد برخي ديگر از استدلالهاي شکاکان نيز به کار ميبرد و منحصر به شک در عالم خارج نيست. مثلاً براي اثبات عليت در مقابل هيوم از اين روش بهره ميجويد. او مدعي است براي اين که اين تجربههاي حسي براي ما حاصل شوند، عالم بايد ساختار علّي داشته باشد. يا مثلاً وقتي ميخواهد وجود جوهرهاي مستقل را در عالم اثبات بکند، باز به همين نکته توجه ميکند. او مدعي است چون ما ادراک تغيير را داريم، اين ادراک، تغيير زماني ممکن است که بشود جواهر مستقلي در عالم فرض کرد که دستخوش اين تغيير واقع بشوند. بنابراين تمام استدلالهاي کانت ساختار برهان استعلايي دارد و به کمک اينها ميکوشد که ادعاهاي شکاکانه مربوطه را ابطال بکند.
دکتر دستجردي سپس به بررسي ساختار منطقي اين استدلال در منطق گزارهها پرداخت و آن را ساده خواند و گفت: مهمترين شکل اين برهان در کتاب Critique کانت، همين برهان وجود عالم خارج است. کانت بدين نحو شروع ميکند که اولاً تجربه حسي ممکن است، اما تجربه حسي ممکن است اگر و فقط اگر متعلق يک شعور متحدي باشد. شعور متحد زماني ميتواند حاصل شود که اشياي عالم خارج وجود داشته باشند، بنابراين از اين دو مقدمه نتيجه ميگيرد که اشياي عالم خارج وجود دارند.
دکتر وحيد سپس به دگرگوني تاريخچه استدلالهاي استعلايي در زمانه ما اشاره کرد و گفت: برهان عليه شکاکيت دکارتي ابتدا در کتاب The Bounds of Sense استراوسون تحت عنوان برهان عينيت به کار ميرود و در کتاب Individuals ميکوشد از اين استدلال براي اثبات ادعاهاي ديگر مثل اثبات وجود ديگر اذهان و از اين قبيل استفاده بکند. منتهي به نظر من استراوسون اين کار را به خصوص در کتاب اول در زمينهاي کانتي دنبال نميکند. يعني کانت استدلال خود در زمينه نفي شکاکيت دکارتي را در زمينه تفکيک بين ايدهآليزم استعلايي و رئاليزم تجربي مطرح ميکند. يعني او تفکيکي ميان اشياء فينفسه و اشياء چنان که بر ما ظاهر ميشوند قائل ميشود و بعد ادعا ميکند که ما نميتوانيم علم تجربي به اشياي فينفسه داشته باشيم و فقط علم ما به اشيا چنان که در نظر ما پديدار ميشوند، تعلق ميگيرد. اما استراوسون اين تفکيک را کنار ميگذارد. از نظر او برهانهاي استعلايي مستقيماً ما را به عالم خارج وصل ميکنند. بنابراين برهان او به تفکيک ميان پديدارها و اشياء فينفسه مبتني نيست و از براهين استعلايي براي اثبات مستقيم وجود اشياي عالم خارج و ساختارشان کمک ميگيرد. شخص ديگري که در تکوين فهم ما از برهانهاي استعلايي مؤثر بوده بري استراود فيلسوف معاصر آمريکايي است که در مقاله معروف برهانهاي استعلايي (Transcendental Arguments) ميکوشد نشان دهد که برهانهاي استعلايي به خصوص که کساني چون استراوسون و شو ميکر و ... به کار بردند، از يک ضعف اساسي برخوردارند. نکته ديگري که استراود تاکيد ميکند اين است که او صرفا بحث را بر سر امکان تجربه نميداند. از نظر او برهانهاي استعلايي نه فقط با توجه به امکان تجربه حسي ميتوانند آغاز بشوند، بلکه همانطور با توجه به امکان زبان هم آغاز شوند. يعني ميتوان در نظر گرفت که زبان (language) ممکن است. خلاصه اين بحث چنين است که اگر شکاکي بگويد که اشياء عالم خارج وجود ندارند، اين گزاره قاعدتاً بايد بامعني باشد تا بتواند اظهارش کند. حال اگر کسي بتواند نشان بدهد که معني دار بودن اين گزاره مسبوق است به صدق گزاره «اشياء عالم وجود دارند»، در اين صورت آن فرد شکاک نميتواند هم از اين گزاره براي بيان ادعاي خودش استفاده کند و هم منکر وجود اشياي خارجي شود. منتهي استراود به دلايلي به جاي اين که بحث را به معناي اين گزاره خاص يعني «اشياء عالم خارج وجود دارند»، منحصر کند، از اين مقدمه آغاز ميکند که زبان به طور کلي ممکن است. بنابراين در نهايت ساختار غيرصوري يک برهان استعلايي اين است که تجربه حسي يا زبان وجود دارند يا ممکن هستند و شرط لازم براي تجربه حسي يا زبان صدق گزاره p يا در اينجا «اشياي عالم خارج وجود دارند» است، پس p يا گزاره «عالم خارج وجود دارد»، صادق است.
دکتر وحيد پس از بيان مدعاي براهين استعلايي به طرح سه اشکال عليه براهين استعلايي اشاره کرد و گفت: يکي از اشکالهايي که مطرح ميشود، اشکالي است که استراود مطرح ميکند و اين اشکال نقطه آغاز بحث من است. اشکال اول مربوط به مفهوم ضرورت يا شرط لازم است که در اين استدلال به کار رفته است. سوال اين است که چه نحو ضرورتي در اينجا مورد توجه است. اگر بحث از اين است که شرط مثلاً q برايp ضروري است، چگونه ميتوانيم به اين گزاره علم پيدا کنيم، چون اين يک گزاره موجه (modal) است و اگر قرار است که با توجه به تجربه حسي گزارههاي موجهه را بفهميم و بدانيم و اگر قرار است که صدق اين گزارهها مديون الفاظ به کار رفته در اين گزارهها نباشد، پس چگونه ميتوانيم از گامهايي مثل "q براي p ضرورت دارد"، استفاده کنيم. به تعبير ديگر چه نحو از مفهوم ضرورت براي اثبات اعتبار گامها اينجا مورد نظر است. از اشکال دوم تحت عنوان «منحصر به فرد بودن» ياد ميکنند. کسي که اين اشکال را مطرح کرد استيفن کرنر از شارحين متأخر کانت است که همه با کتاب کوچک او در مورد کانت آشنا هستند. يک اشکال مهمي که او در آن کتاب نسبت به برهانهاي استعلايي مطرح ميکند اين است که اين برهانها حداقل ميتوانند نشان دهند که نتيجه که در اينجا p است يا آن چيزي که تحت عنوان شرط لازم قلمداد ميکنيم، در واقع شروط کافي هستند نه لازم. براي اين که نشان دهيم اين شروط لازم هستند، بايد بگوييم اينها uniquely necessary هستند و بيشترين چيزي که اين برهانها ميتوانند اثبات کنند اين است که اين شروط فقط کافي هستند. يعني اگر اين شروط تحقق پيدا کنند، تجربه حسي ممکن خواهد بود و دليل اين امر نيز آن است که اين تا حدود زيادي بستگي به چارچوب مفهومي ما دارد. به اين دليل که ما جز در چارچوب مفهومي کنوني خودمان نميتوانيم بيانديشيم، درک اين که ممکن است شرايط ديگري نيز بتوانند براي تحقق p وجود داشته باشند، به نظر براي ما دشوار است. او در اين مورد به خود کانت اشاره ميکند، زماني که ميخواهد اعتبار عيني مقولات را اثبات کند، تا حدود زيادي مديون مکانيک نيوتني عصر خودش است و اموري را اختيار ميکند که مفاهيم استاندارد مکانيک نيوتني بودند. اين که آيا مقولات ديگري نيز ممکن است وجود داشته باشند که به کارگيري آنها منجر به فهم ما از ساختار عالم خارج شود، امري نيست که کانت به آن بپردازد. بنابراين به نظر کرنر اين براهين حداکثر ميتوانند نشان دهند که برخي از شرايط، شروط کافي براي امکان تجربه حسي هستند، نه اين که شروط لازم هستند. اما اشکال سوم به برهانهاي استعلايي، اشکال دني استراود است که اشكال بسيار مهمي است. در اينجا گفتيم که از ساختار برهان، صدق گزاره t نتيجه ميشود، در صورتي که به عقيده استراود حداکثر چيزي که اين براهين اثبات ميکنند باور به t است. يعني نتيجه اين براهين از جنس باور است نه از جنس گزارهاي که صادق است، يعني ميتواند صادق باشد يا خير. ما در اينجا از مقدمه p شروع کرديم که بيانگر تجربه حسي بود. به نظر استراود همه اين مقدمات روانشناختي هستند، اما نتيجه غيرروانشناختي است. او ميگويد که چگونه ميتوان از مجموعهاي از مقدمات روانشناختي نتيجهاي غيرروانشناختي اخذ کرد. او اين امر را چيزي شبيه شکاف «هست» و «بايد» در اخلاق ميداند. نکته مهمي که استراود اشاره ميکند اين است که اگر اين حرف صحيح باشد که بيشترين چيزي که از يک برهان استعلايي ميتوان انتظار داشت، بيان يک باور است، در اين صورت اين مشکل پيش ميآيد که چطور ميتوان اثبات کرد در حالي که تنها ميتوان گفت که اگر من باور به عالم خارج داشته باشم، تجربه حسي ممکن است. اما از کجا ميدانيم که اين باور صحيح است. تنها راهي که ميتوان اين امر را به عنوان يک استراتژي براي اثبات صدق آن گزاره يا متعلق باور در نظر گرفت، آن است که قائل به اصل تحقيقپذيري (verification principle) باشيم. زيرا بنا به اصل تحقيقپذيري نميتوان باوري داشت مگر اين که بدانيم چگونه ميشود اين باور را اثبات يا ابطال کرد، يا نميتوان مفهومي داشت مگر اين که بدانيم که اين مفهوم محقق شده است يا خير. فقط با تمسک به اصل تحقيقپذيري است که ميتوان از يک برهان استعلايي براي اثبات صدق گزاره مورد نظر استفاده كرد. استراود در ادامه ميگويد اگر قرار است که در استفاده از برهان استعلايي از اصل تحقيقپذيري کمک بگيريم، چرا از اول اين کار را نکنيم. يعني از ابتدا اصل تحقيقپذيري را بر فرضيه شکاکانه وارد ميکنيم يا فرضياتي از اين قبيل و بگوييم با توجه به اين اصل فرضيات شکاکانه اصلاً باورپذير نيستند، چون قابل تحقيق نيستند و معنادار نيز نيستند. بنابراين با به کار بردن اصل تحقيقپذيري برهان استعلايي بدون کاربرد خواهد شد.
دکتر وحيد سپس با اشاره به اين که استراود برهاني براي اثبات مدعاي خودش که نتايج برهان استعلايي لزوماً از جنس باور هستند، نميآورد به اثبات اين نکته پرداخت و گفت: اين کار موجب روشن شدن وضعيت معرفتي براهين استعلايي خواهد شد. البته استراود اين کار را در بررسي چند تا از برهانهاي معروف مثل برهان شوميکر راجع به self knowledge يا برخي از براهين استراوسون انجام ميدهد و در اصل کار او استقرايي است. اما من سعي ميکنم که اين ادعا را به صورت کلي اثبات کنم، اما در دو زمينه متفاوت. با توجه به اين که استراوسون و استراود، هم به امکان تجربه و هم به امکان زبان توجه کردهاند و اين امر را هم در تجربه و هم در زبان به صورتهاي متفاوتي مطرح ميکنند، سعي من بر اين است که نشان دهم با تحليل مفهوم تجربه يا با تحليل مفهوم زبان و معنيدار بودن، بيشترين چيزي که ميتوان انتظار داشت، باور به يک گزاره مربوطه است و نه صدق آن گزاره. ابتدا با امکان زبان آغاز ميکنيم. وقتي در مورد امکان زبان و امکان معنيداربودن صحبت ميکنم، در واقع به يک سخن در مورد نظريههاي معناداري سخن ميگويم. در اينجا از نظريه معناداري ديويدسون استفاده ميکنم و ادعا ميکنم که اگر شما مفروضات ديويدسون و محدوديتهاي او در يک نظريه معنيداري را بپذيريد، در اينصورت آنچه ميتوان از امکان زبان و امکان معنيدار بودن نتيجه گرفت، نتيجهاي از جنس باور است نه از جنس گزارهاي صادق. نظرية ديويدسون مبتني بر نظريه صدق تارسکي است و به طور خلاصه عبارت است از اين که شما براي اين که معناي زباني را که با آن آشنا نيستيد توضيح دهيد، بايد يک نظريه معنيداري داشته باشد که اين نظريه معنيداري به ازاء هر جملهاي در زبان يک گزارهاي را به ما تحويل دهد که حاوي معناي آن جمله در آن زبان است. اين گزارهها را گزارههاي معنيبخش ميگوييم. بنابراين بايد يک نظريهاي داد که اين قبيل جملات به عنوان قضاياي اين نظريه بتوانند مطرح شوند و در اينصورت توانستهايم به کمک يک نظريه معنيداري زباني را که هيچ آشنايي با آن نداريم فهم کنيم. همانطور که ميبينيم از نظريه صدق تارسکي استفاده ميکنيم به اين اعتبار که براي توضيح معناي جملات زبان، بايد سعي کنيم که شروط صدق آنها را بيان کنيم و اين شروط صدق، بر اساس نظريه تارسکي امکانپذير است. منتهي با دلايل متفاوتي که در تحول نظريه خودش با آن روبروست، نظريه صدق بايد نظريه صدقي باشد که برخي از شروط صوري را ارضا بکند. اما با دلايلي که با آن آشناييم، اين کار محقق نميشود و ديويدسون ميکوشد نشان دهد که براي اين که يک نظريه صدق، يک نظريه معنيداري باشد بايد يک نظريه تفسيري هم باشد. به اين اعتبار که اگر اين نظريه را براي يک زبان ناشناخته مطرح کرديد، بتواند توضيح دهد که چگونه متکلمين اين زبان از عهده فهم اين جملات بر ميآيند و داراي چه فهمي از اين جملات هستند. او براي اين کار ادعا ميکند که ما اين نظريه را يک نظريه تجريدي در نظر ميگيريم، بنابراين من براي زبان فارسي که شما به آن صحبت ميکنيد يک نظريه معنيداري در زبان خودم که باز هم فارسي است، ميسازم در اين فرازبان (meta- language) يک نظريه معنيداري بر اساس نظريه صدق تارسکي ميسازم و بعد ميگويم که بر اساس هر جملهاي از شما يک ساختار ميسازم که مبتني بر اين نظريه است. براي اين که بفهمم اين نظريهاي که براي زبان شما در فرازبان خودم ساختهام درست است، تحت شرايط خاصي مثلاً جمله «هوا آفتابي است» را اظهار ميکنم و ميبينم که شما آن را تاييد ميکنيد يا خير. اين همان تجربي بودن نظريه است. اگر شما تأييد کرديد نتيجه ميگيريم که اين جمله به معناي آفتابي بودن هواست. اما اشکالي كه پديد ميآيد اين است که شما وقتي اين جمله را تأييد ميکنيد که اولاً باور داشته باشيد به اين که هوا آفتابي است و ثانياً معناي اين جمله اين باشد که واقعاً هوا آفتابي باشد. اما چون من از باور شما اطلاعي ندارم، بايد فرض کنم که شما همان باورهايي را داريد که من دارم و به تعبير ديگر باورهاي شما صادق است. يعني من بايد باورهاي شما را فيکس کنم تا به معناي جملات شما دست پيدا کنم. اگر اين کار را بکنم، فرض گرفتهام که باورهاي شما همان باورهايي هستند که افراد تحت شرايط معمول دارند و بنابراين کم و بيش اين باورها صادق هستند. به ديگر سخن براي اين که اين جملات معنيدار باشند، بايد چنين باورهايي داشته باشيم که اين باورها عبارتند از باورهايي که من در فرازبان خودم دارم. منتهي وقتي ميگويم اين باورها باورهاي صادقي باشند، مفهوم آن صادق به معناي مطلق نيست، بلکه صادق به اين معناست که من آنها را صادق قلمداد ميکنم. يعني من اصل را بر تسامح ميگذارم و ميگويم که ما باورهاي کم و بيش يکساني داريم. بنابراين از نظريه ديويدسون صدق به دست نميآيد. حداکثر چيزي که بر ميآيد اين است که من و متکلمين زباني که دارم آن را تفسير ميکنم، باورهاي مشترکي داريم. بنابراين در نهايت نتيجهاي که گرفته ميشود از جنس باور است، نه از جنس صدق. به همين دليل است که وقتي ديويدسون بعداً ميخواهد از نظريه خودش عليه شکاکيت استفاده کند، تنها چيزي که ميتواند ادعا کند باورهاي مشترک ميان مفسر و تفسيرشده است و اين به هيچ وجه نشاندهنده اين نيست که عالم خارجي وجود دارد و فقط نشاندهنده اشتراک باورهاي مفسر و تفسيرشده است. به اين دليل براي اين که ثابت کند که در نهايت ميتوان صدق گزارهها را نتيجه گرفت، از نظريه برونگرايي در محتوا استفاده ميکند که بر مبناي آن محتواي باورهاي ما همان علت باورهاي ما هستند. اگر چنين چيزي را فرض کنيم، از آنجا که محتواي باور عبارت است از علل باور، در نتيجه باورها، باورهاي صادقي خواهند شد و در اينصورت ميتواند صدق را به کمک نظريه برونگرايي خودش تأمين کند. اما اشکالي که پديد ميآيد اين است که شکاکيت را از يک مرتبه به مرتبه ديگر منتقل ميکند و آن اين است که اگر ما بپذيريم که برونگرايي به اين معنا صحيح است، آن گاه براي درک محتواي باورهاي خودمان دچار مشکل خواهيم شد، زيرا نميتوانيم دريابيم که آيا محتواي باور من A است يا B. يعني باور هايمان غير شفاف و کدر خواهند شد. بنابراين شکاکيت از مرحله صدق به مرحله محتواي باور گذر خواهد کرد و فرقي از بابت حل مشکل شکاکيت نخواهد کرد. بنابراين به اين نتيجه ميرسم که اگر ما شروط ديويدسون را براي معنيدار بودن جملات بپذيريم، بيشترين چيزي که ميتوانيم براي امکان معني در نظر داشته باشيم، اموري از جنس باور خواهند بود و بنابراين استدلال استراود را در مورد زبان از اين طريق ميتوان به کار برد. اتفاقاً استراود در کارهاي اخيرش که برهانهاي استعلايي را به برهانهاي استعلايي ضعيف و برهانهاي استعلايي فروتن تفكيك ميكند، مدعي است که فقط برهانهاي استعلايي فروتن را ميتوان صاحب اعتبار دانست و وقتي براي اين کار استدلال ميکند، در نهايت به نظريه ديويدسون متمسک ميشود. چون نظريه تسامح ديويدسون به يک اعتبار حداکثر تطبيق نوعي برهان استعلايي بر شرايط معنيدار بودن جملات زبان است.
اما در مورد تجربه حسي اگر از امکان تجربه حسي شروع کنيم، آيا نتيجهاي که از برهان استعلايي مبتني بر اين مقدمه ميگيريم، صدق يک گزاره است يا باور به اين گزاره ؟ براي نشان دادن اين موضوع که از تحليل مفهوم تجربه کدام يک از اين امور حاصل ميشود، به نظريه برونگرايي در محتوا اشاره ميکنم. همانطور که مطلع هستيد، نظريه برونگرايي در محتوا جزو نظرياتي است که در چند دهه اخير به شدت مطرح است و اکثر فيلسوفان به آن قائل هستند. طبق اين نظريه برخي از افکار ما، محتواي برونگرايانه دارند، به اين اعتبار که شرايط اينهماني اين افکار مبتني است بر هويت اشيايي که اين باورها و افکار راجع به آنها هستند. مثال معروف زمين دوقلو را به ياد داريم. اگر کسي در زمين بگويد که آب مرطوب است و اگر همزاد من که مولکول به مولکول با من يکسان است، در زمين دوقلو بگويد که آب مرطوب است، به نظر ميآيد که بنابر شهود ما دو باور متفاوت را ابراز ميکنيم. باورهاي متفاوتي داريم و به تعبير ديگر لفظ آب در زبان همزاد من در زمين دوقلو و لفظ آب در زبان من در زمين معاني متفاوتي دارند، به همان دلايلي که با آن آشنا هستيد. سؤالي که مطرح است اين است که اگر قرار باشد برونگرايي در مورد تجربه حسي صادق باشد، به اين معنا که آنها به لحاظ تشّخص مبتني بر هويت اشياء مربوطه باشند و اگر بتوانيم چنين چيزي را در مورد تجربه حسي هم ثابت بکنيم، در اينصورت نشان دادهايم که محتواي يک تجربه حسي خاص، فرضاً P نميتواند داراي محتواي P باشد، مگر اين که اشيايي وجود داشته باشند که اين اشيا مقوم اين محتوا باشند. بنابراين گزاره «اين اشيا در محيط فاعل شناسايي وجود دارند» بايد گزاره صادقي باشد اگر قرار باشد برونگرايي در تجربه حسي برقرار باشد. به اين ترتيب ميتوان از تحليل تجربه حسي و شروط لازم تجربه حسي به صدق گزاره «اشياي عالم خارج وجود دارد» ميرسيد. زيرا اگر برونگرايي صحيح باشد، اين تجربه حسي نميتواند بيمحتوا باشد، مگر اين که اشياء مربوطه يا هويات مربوطه در محيط فاعل شناسايي وجود داشته باشند.
دکتر وحيد پس از طرح برونگرايي پرسيد که آيا برونگرايي در تجربه حسي صحيح است؟ و پاسخ داد به دلايلي که ذکر خواهد شد منفي است. وي در ادامه گفت: فرض کنيد که چيزهايي که تجربه حسي مستطيل بودن را در من در زمين ايجاد ميکنند، عبارت باشند از وسايلي چون کتاب و موبايل و ... و چيزها و هوياتي که همين تجربة حسي مستطيل بودن را در زمين دوقلو در همزاد من ايجاد ميکنند، امور مدور باشند. فرض نيز بر اين است که من و همزادم هر دو تجربه مستطيل ديدن را داريم و تجربهها يکساناند، اما علل آنها متفاوتاند. در زمين چيزهاي مستطيلشکل اين تجربه يعني تجربه مستطيلبودن را در من ايجاد ميکنند و در زمين دوقلو امور مدور. در اين صورت اين سؤال پيش ميآيد که آيا مفهوم مستطيل در زمين همزاد من همان مفهومي را دارد که مفهوم مستطيل در زمين دارد؟ به نظر ميآيد که چنين است و معنا تغيير نکرده است،. بر خلاف مورد انواع طبيعي مثل آب که قبلاً صحبتش شد. به اين دليل که در مورد اصطلاحات طبيعي که به باورها و افکار مربوط ميشود، ميتوان ميان طبيعت و ظاهر تفاوت قائل شد. آب و همزاد آب در زمين دوقلو اموري متفاوت هستند، اما در ما به نحو واحدي ظاهر ميشوند. بنابراين ظواهر يکسان و طبايع متفاوت هستند و ظواهر نميتوانند طبايع را مشخص سازند. از اين رو تفکيکي ميان آنچه هست(is) و آنچه به نظر ميآيد (seems) وجود دارد. به همين دليل با داشتن اين تفکيک در مورد اصطلاحات طبيعي ميتوان تجربه زمين دوقلو را اثبات کرد و از اين طريق ميتوان برونگرايي را براي آن قبيل محتواها اثبات کرد. اما به نظر ميآيد اين کار را در مورد تجربه حسي نميتوان کرد. چون اين تفکيک در تجربه حسي وجود ندارد. وقتي چيزي به نظر من قرمز ميآيد، ديگر تمايز مذکور وجود ندارد. در اين حالت تجربه حسي بسيار شبيه احساسات ميشود، مثل درد. درد چيزي جز احساس درد نيست. بنابراين اگر چنين باشد، به نظر ميآيد که نميتوان از تحليل مفهوم تجربه حسي صدق گزارههايي را که براي اثبات تجربه حسي لازم هستند، اثبات کنيم. زيرا برونگرايي در مورد تجربه حسي به نظر صحيح نميآيد.
دکتر وحيد با اشاره به قديمي بودن مقاله گفت که امروز به نظرم اين استدلال سست است و ادامه داد: البته در آن زمان بحث در مورد تجربه حسي و ادراک چندان داغ نبود. فقط اشاره کنم که اين امر اصل ادعا را رد نميکند ولي نکاتي وجود دارند که بايد در نظر گرفته شوند. نکته اول اين است كه ممكن است ما براي ادراک حسي هم قائل به محتوا (content) باشيم، يعني آن گونه که تجربه حسي عالم خارج را براي ما معرفي ميکند كه از آن تعبير به محتوي بازنمايي هم ميكنند و هم قائل به نوعي ويژگي پديداري. مثلاً اگر بگويم که کتاب روي ميز است، اين تجربه حسي يک محتوايي دارد و عالم را اينگونه معرفي ميکند که در عالم خارج يک کتاب روي ميز هست. از سوي ديگر به نظر ميآيد تجربه حسي ويژگي پديداري دارد. مثلا وقتي به اين کتاب نگاه ميکنم، به نظر ميآيد که يک تجربه زرد ديدن برايم حاصل ميشود. در مقاله به نظر ميرسد که تجربه حسي را فقط به ويژگي پديداري تحويل کردهام و به نظر ميآيد که تجربه حسي را با احساسات يکي گرفتهام و به همين دليل هم هست که خيلي راحت توانستهام ثابت کنم که درونگرايي و نه برونگرايي براي تجربه حسي صحيح است. اما به نظر ميرسد که اگر قائل به representational content باشيم، در اين صورت ممکن است بازنماييگرايان بگويند که کيف نفساني يا ويژگيهاي پديداري تجربه حسي، شرط تشخص تجربه حسي نيستند بلکه شرط تشخص را محتواي تجربه تعيين ميکند. بعد از آن براي اين که مشکل ويژگيهاي پديداري را حل کنيم، آنها را به محتواي نمايشگري منحل کنيم و بگوييم آن چه مهم است محتواي بازنمايانه است. بر اين اساس اگر کسي فيزيکاليست باشد بايد نشان دهد که چگونه بر اساس اصطلاحات فيزيکاليستي محتواي بازنمايانه چيزي را توضيح داد. بنابراين به نظر ميآيد که اينجا کار را براي خودم سهل کردهام، زيرا محتواي بازنمايانه را حذف کردهام و در نظر گرفتهام که شرط تشخص تجربيات حسي فقط با تمسک به ويژگيهاي پديداري امکانپذير است، در صورتيکه همانطور که گفتم اگر کسي بازنماگرا باشد به محتواي بازنمايانه ارجاع ميدهد و محتواي بازنمايانه را به عنوان شرط تشخص دادههاي حسي قرار ميدهد. بنابراين اين حفره مهمي در اين استدلال است.
دکتر وحيد با اشاره به ادعاي استراود مبني بر اين که حداکثر چيزي که تجربه حسي و تحليل تجربه حسي از طريق برهان استعلايي به ما ميدهد از جنس باور است و نه صدق و گزاره، به بحث از ساختار برهان استعلايي اشاره کرد و گفت: قصدم آن است که نشان دهم که آيا ساختار اين برهان جديد است يا ميتواند منحل شود در ساختارهاي معمول و مستعمل ديگر؟ پيش از آن به اشکال "منحصر به فرد بودن" کرنر که پيشتر بيان کردم اشاره ميکنم. آن ادعا اين بود که حداکثر چيزي که برهانهاي استعلايي ميتوانند اثبات کنند، اين است که شروطي را که به عنوان نتيجه خودشان ميگيرند، شروط کافي هستند، نه اين که منحصرا لازم هستند و دليل اين که ما ممکن نيست شروط ديگري را تصور کنيم، به محدوديتهاي ما مربوط است، نه اين که عالم واقعا اين گونه محدود است و ممکن است امور ديگري باشند که به امکان تجربه کمک کنند. به نظر ميآيد سخن کرنر در مورد بسياري از برهانهاي استعلايي مطرح شده در اينجا صحيح باشد. زيرا در واقع اين برهانها همين کار را ميکنند و ميگويند که تجربه حسي خصوصياتي دارد مثل متعلق بودن به شعور واحد يا اين که تجربه بايد اين صفت را داشته باشد که بتوان آن را به خود نسبت داد و ... . ايشان در برهان عينيت دو فرض ميگيرند، نخست فرضيه رئاليستي و ديگري فرضيه فنومناليستي (يا اين فرض که آن چه هست فقط يک سلسله از دادههاي حسي هستند.) کانت و استراوسون در ادامه ادعا ميکنند که فقط اين فرضيه رئاليستي و وجود عالم خارج است که با خصوصياتي که راجع به تجربه حسي ذکر شد، سازگار است. خصوصياتي چون منحصر به فرد بودن، نسبت دادن به خود، مفهومي شدن و ... . اين خصوصيات فقط با فرضيه رئاليسم هماهنگ و سازگار است و فرضيه دادههاي حسي نميتواند اين خصوصيات را توضيح دهد. بنابراين آن فرضيه را کنار ميگذاريم و فرضيه رئاليسم را ميپذيريم و نتيجه ميگيريم که شرط لازم امکان تجربه آن است که عالم خارجي وجود داشته باشد و اشيايي در اين عالم خارج وجود داشته باشند. اما اگر از نقطه کرنر به جلو حرکت کنيم، به نظر ميرسد که وقتي ادعا ميکنيم که صدق گزاره p براي امکان تجربه لازم است، اين گزاره خيلي شبيه به گزارهاي ميشود که صدق p بهترين تبيين براي امکان تجربه است و اين چيزي است که از آن تحت عنوان "استنتاج به مقتضاي بهترين تبيين" (که عليالظاهر اساس تبيينهاي ما در علم است) ياد ميكنيم. اما غير از شباهت، براي توضيح يکي بودن اين دو در اين مقاله سعي کردهام که برهان استعلايي را به "برهان استدلال به مقتضاي منسجمترين تحليل" منحل کنم. بعد نشان ميدهم که اين شکل برهان نيز قابل تحويل به برهان استعلايي است و بنابراين اين دو در هم فرو ميريزند. يعني برهان استعلايي شکلي از برهان به مقتضاي بهترين تبيين است. براي اين که توضيح دهم که چرا استدلالهاي استعلايي استدلال به مقتضاي بهترين تبيين هستند، بايد گفت که اينها دو فرضية رقيب دارند، نخست فرضيه عالم خارج و دوم فرضيه دادههاي حسي و براي اين که توضيح دهند که کداميک از اينها شرط لازم امکان تجربه هستند، برخي ويژگيهاي تجربه حسي مثل متعلق بودن به يک فاعل شناسايي و مندرج در مفاهيم شدن و ... را ذکر ميکنند. بعد ميگويند که اين باورهاي ما در مورد تجربيات حسي بيشتر هماهنگ هستند با فرضيه رئاليسم نه فرضيه داده حسي. اين در واقع کاري است که ديگران از جمله اشتر در کتابي که مفصلاً راجع به برهانهاي استعلايي مينويسد به آن اشاره ميکند. او ادعا ميکند که اهميت معرفتي برهانهاي استعلايي از اين جهت است که نشان ميدهند که چرا افزودن نتايجي مثل t که نتيجه برهان استعلايي هستند، سبب انسجام بيشتر سيستم باورهاي ما ميشوند. يعني تنها اهميت معرفتي که اين براهين دارند، اين است که سيستم باورهاي ما را منسجمتر ميکنند. اشتر ادعا ميکند که با توجه به اين ملاک ميتواند توضيح دهد که چرا باورهاي "مغز در خمره" يا "کسي که در عالم شيطان دکارتي" است، باورهاي موجهي هستند. اما اشکال کار در اين است که باورهاي از اين قبيل عليرغم اين که موجه هستند، بهطور سيستماتيک غلط هستند. بنابراين موجه بودن اين باورها معطوف به صدق بودنشان را نشان نميدهد، در حالي که ما ميخواهيم قطعاً نشان دهيم که چرا صدق اين گزارهها لازم و ضروري براي امکان تجربه هستند. اما به هر صورت ادعا، کم و بيش يکسان است و کاري که در نهايت برهان استعلايي ميکند اين است که نشان ميدهد کدام فرضيه سيستمهاي باور ما را منسجمتر ميکند و هر کدام چنين کند، فرضيه صحيحي است. اين امري است که در معرفتشناسي تحت عنوان انسجامگرايي يا نظريه توجيه بر اساس انسجامگرايي از آن ياد ميشود.
دکتر وحيد در پايان سخنراني گفت: اما اگر قرار باشد که برهان استعلايي در نهايت منحل به اين شکل از استدلال به مقتضاي بهترين تبيين شود، در نظر اول ممکن است به نظر آيد که اين دو استدلال کاملاً متفاوت هستند، چون در "برهان به مقتضاي بهترين تبيين" ما معمولاً از خصوصيات و ويژگيهاي مثل ساده بودن و ... استفاده ميکنند و به نظر ميرسد که اين ويژگيها انعکاسي در استدلال استعلايي نداشته باشند، ولي اگر با دقت بيشتر بنگريم، به نظر ميرسد که اين تفاوت ظاهري است، زيرا مطابق نظر بسياري به خصوص سوور، سادگي جانشيني است براي بيان کردن باورهاي قبلي ما. بنابراين وقتي ميان چند گزاره به لحاظ سادهتر بودن قضاوت ميکنيم، در واقع مجموعهاي از باورهاي پيشزمينهاي خودمان را بيان ميکنيم که ممکن است موجه باشند يا خير. دليل اين حرف سوور نيز به تحليل او از مفهوم تأييد (confirmation) باز ميگردد. به اين معنا که مفهوم تاييد، يک مفهوم دو موضعي نيست، بلکه يک مفهوم سه موضعي است، يعني تنها در پسزمينه يک سيستم باورهاي پيشيني ميتوان مدعي شد که مشاهدات بر تجربه تأثير ميگذارند و تأييدش ميکنند يا موجهش ميکنند و در خلاء هيچ تأييدي از ناحيه مشاهدات براي فرضيات صورت نميگيرد. تأييد فقط در بطن و در زمينه يک سلسله باورهاي قبلي صورت ميگيرد. در نهايت استدلالهاي استعلايي به لحاظ ساختاري شکلي خواهند بود از استدلال بر اساس بهترين تبيين. در اينصورت اگر اين شکل استدلال به لحاظ معرفتي توانايي داشته باشد، استدلال استعلايي نيز چنين خواهند بود. در پايان اشاره ميکنم که وقتي مقاله را نوشتم بيشتر توجهم متوجه برهانهاي استعلايي در کتاب اول استراوسون و کانت بود. بعد به نظرم آمد که برخي از استدلالهاي استعلايي از قبيل استدلالي که استراوسون در کتاب Individuals مطرح ميکند، به اين داستاني که گفتم تن نميدهند. مثلاً يکي از برهانهاي مهم استراوسون در اين کتاب صرف نظر از صحت و سقم، بحث از ديگر اذهان است. او براي اثبات ديگر اذهان استدلالي استعلايي مطرح ميکند و ميگويد وقتي ميتوان تجارب را به خود نسبت داد که بتوان آن را به ديگران نيز نسبت داد. يعني شرط لازم اسناد تجربيات حسي به خودمان، اسنادش به ديگران است و بنابراين شکاکي نميتواند که در عين حال که حالات ذهني به خود نسبت ميدهد، از اسناد اين حالات ذهني به ديگران سر باز بزند. به نظر ميآيد اين قبيل استدلالها به سختي بتوانند از سنخ استنتاج به مقتضاي بهترين تبيين باشند.