اشتراوس مفروضات تاريخنگاري مدرن را نميپذيرد

لئو اشتراوس، فيلسوف سياسي آلماني احتمالا براي اهل انديشه ايراني تنها از آن حيث که به شکاف سنت و مدرنيته پرداخته (بحثي هميشه جالب و داغ براي فضاي روشنفکري ايراني) مهم نيست، بلکه توجه پيگير و جدي او به فيلسوفان اسلامي به ويژه فارابي نيز بايد مورد توجه اهل فلسفه در ايران باشد، به خصوص که کوشيده بر خلاف سنت رايج مدرني که خوانش فارابي از افلاطون را اشتباه خوانده، اين قرائت را دقيق و همنوا با فضاي روحي عميق و پنهان فيلسوف يوناني تشخيص داده است. با اين هم اگرچه اشتراوس به تعبير دکتر علي معظمي کمتر به جنجالهاي ژورناليستي توجه ميکرد، تمرکز ايرانيان بر آثار او تا کنون تنها در سطح فضاي مطبوعاتي داغ بوده و اهل تامل ايراني کمتر به اصل آثار او توجه کردهاند و از ميان بيش از پانزده کتاب او تنها يکي دو اثر به فارسي ترجمه شده است، نقيصهاي که به نظر ميرسد در سالهاي آتي با توجه انديشهورزان جواني چون محسن رضواني و علي معظمي تا حدودي بر طرف شود. در هر حال عصر روز چهارشنبه ۸۲ ارديبهشتماه دانشآموخته جوان مؤسسه پژوهشي حکمت و فلسفه که به تازگي از پاياننامه دکترايش با عنوان «انديشيدن و امر سياسي» در زمينه فلسفه سياسي دفاع کرده است، در همين مؤسسه درباره يکي از وجوه جذاب تفکر اشتراوس سخنراني کرد: هنر نوشتن.
معظمي سخن را با اشارهاي کوتاه به زندگينامه فيلسوف آلماني سخن خود را شروع کرد. اگر اندکي از اجمال او پا فراتر گذاريم در مييابيم که لئو اشتراوس(Leo Strauss) يا چنان که فرهنگ رجايي مترجم کتاب «تاريخ فلسفه سياسي» تاکيد ميکند، استراوس(با تلفظ انگليسي به دليل آن که اين فيلسوف سالهاي زيادي از عمرش را در آمريکا گذراند)۲۰ سپتامبر ۱۸۹۹ در آلمان و در خانوادهاي يهودي به دنيا آمد، در طول جنگ جهاني اول مدتي در ارتش آلمان خدمت کرد و پس از آن در دانشگاههاي معتبر اين کشور به تحصيل فلسفه، رياضيات و علوم طبيعي پرداخت. در کلاس درس هوسرل و هايدگر حضور يافت و در مؤسسه مطالعات يهودي برلين مشغول به کار شد. اشتراوس دو سال را به حمايت بنياد راکفلر در فرانسه کذراند و تحت نظر لوئي ماسينيون و آندره زيگفريد به مطالعه? فلسفه? اسلامي و يهودي دوره? ميانه پرداخت. حاصل اين دو سال کتاب فلسفه و شريعت (۱۹۳۵) بود. اين کتاب حاوي مطالبي درباره? فلسفه? سياسي ابن ميمون، فارابي، ابن سينا و ابن رشد است. با اوجگيري يهوديستيزي در آلمان به مخالفت با نازيسم برخاست و در ۱۹۳۲ يعني يک سال پيش از جنگ جهاني دوم اين کشور را ترک کرد و به آمريکا رفت و ديگر تا پايان عمرش جز براي يک بار به آلمان بازنگشت. اشتراوس در ۱۹۴۴ شهروند آمريکا شد. از ۱۹۳۸ تا ۱۹۴۹در مدرسه جديد پژوهش اجتماعي تدريس کرد، از ۱۹۴۹ تا ۱۹۶۸ استاد فلسفه سياسي دانشگاه شيکاگو بود، از ۱۹۶۸ تا ۱۹۶۹ در کالج کلرمون و از ۱۹۶۹ تا زمان مرگش در ۱۹۷۳ در کالج سن جان تدريس کرد.
دکتر معظمي تاکيد ميکند که اشتراوس آدم شلوغي نبود و دست کم در زمان خودش چندان در محافل شرکت نميکرد، اما 30 سال پس از مرگش و پس از واقعه يازده سپتامبر، با ظهور نئوکانها در آمريکا شماري از محققين و در صدر آنها خانم شاديه دروي کوشيدند تا نشان دهند که اشتراوس نياي فکري محافظهکاران نئوکان در آمريکاست، فرضيهاي که گذشته از مباحث ژورناليستي در فضاي آکادميک نيز مورد توجه واقع شد و استيون اسميت يکي از انديشمنداني است که کوشيد با اين نظر مخالفت کند.
اما موضوع بحث چنان که معظمي اشاره دارد، اين موضوع نيست، بلکه پرداختن به مفهوم «هنر نوشتن» در آثار فيلسوفي است که معتقد است بسياري از انديشمندان بزرگ تاريخ از افلاطون و فارابي مسلمان گرفته تا اسپينوزا که در بستري يهودي ميزيست، پوشيده نويسي ميکردند. دکتر معظمي در ادامه به آثار دو تن از محققان فلسفه در ايران يعني دکتر رضا داوري اردکاني و دکتر غلامحسين ابراهيمي ديناني اشاره کرد و گفت: در هنگام خواندن تفکيک ميان فلسفه اسلامي و فلسفه مسيحي در کتاب تاريخ فلسفه اسلامي اثر دکتر داوري و کتاب درخشش ابن رشد در حکمت مشا اثر دکتر ديناني به ياد انديشههاي اشتراوس به ويژه درباب پوشيدهنويسي ميافتادم.
وي سپس سخنراني خود را مبتني بر سه متن اصلي از اشتراوس خواند: Exoteric Teaching(1939)، Persecution and the Art of Writing(1952) و On a forgotten kind of Writing. وي تاکيد کرد که اصل بحث مبتني بر کتاب دوم است که شامل پنج مقاله درباره مباحثي چون فلسفه فارابي، فلسفه ابن ميمون، يهوديان قرن سيزدهم و رساله الهياتي-سياسي اسپينوزاست. بحث اصلي کتاب «پوشيدهنويسي» است و نويسنده کوشيده در کتاب نمونههايي از اين روش نوشتن را در آثار فليسوفان بزرگي چون فارابي و ابنميمون نشان دهد. اشتراوس در کتاب آخر ميکوشد به انتقادهايي که در مورد کتاب هست پاسخ دهد.
دکتر معظمي سرنوشت سقراط و سير فلسفه را زمينه آغاز بحث خواند و گفت: اشتراوس در نوشتهاي با عنوان «انسان و شر» درباره سقراط، افلاطون ارسطو به سرنوشت سقراط و تاثير آن بر شيوه نگارش افلاطون ميپردازد. در زمانه خود اشتراوس هم در سال 1932 يعني يک سال قبل از شروع جنگ از آلمان به آمريکا ميرود و هيچ وقت(جز يک بار براي سفري کوتاه) به آلمان باز نميگردد. او در مقدمه کتاب «آزار و هنر نوشتن» به شرايط آلمان سالهاي جنگ اشاره ميکند و مينويسد در کشوري که 200 سال آزادي بيان داشتيم، اکنون وضعيتي حاکم است که ديگر نميتوان آزادانه نوشت. به ديگر سخن مساله اشتراوس آن است که فيلسوف در شرايطي که در آن عقايدي غالب است که عقايد ديگري را بر نميتابد، چگونه مينويسد؟ او به عنوان تاريخنگار انديشه و فلسفه سياست با شرايطي مواجه است که درآن فيلسوف به دليل غلبه مجموعهاي از باورها، نميتواند انديشه خود را بيان کند.
معظمي با تاکيد بر آن که اشتراوس مشخصا مفهوم قدرت را تعريف نميکند، گفت: اگر بخواهيم قدرتي را که اشتراوس در اينجا از آن ياد ميکند و مانع از آزادانه و مصرح نوشتن فيلسوف است، تعريف کنيم، نزديک به تعريف هانا آرنت از قدرت خواهد بود. آرنت قدرت را امري جمعي ميخواند. اين قدرت امري فراتر از قدرت سياسي در شکل دولت يا حکومت است و مراد از آن حمايت يا همعقيدگي جمعي بر سر مجموعهاي از باورهاست. اين مفهوم از قدرت زماني روشن ميشود که به وضعيت اسپينوزا توجه کنيم. مشکل اسپينوزا با وضعيت کلي حاکم بر هلند نبود، بلکه با جامعه يهودي در تقابل بود که اگرچه دولت نداشت، اما ميتوانست مانع از ارائه آزادانه و مصرحانه عقايد در اين جامعه گردد. بنابراين مساله اشتراوس کليتر از قدرت در قالب حکومت است.
معظمي سپس به مفاهيم پايه اشتراوس در بحث يعني exoteric(public) (آشکارانويسي يا عامهفهم نويسي)و esoteric(secret)(پوشيدهنويسي)اشاره کرد و گفت: اشتراوس درباب پوشيدهنويسي از همه اين اصطلاحات استفاده ميکند و ميان اين مفاهيم تفاوت خاصي قائل نميشود.
دکتر معظمي در گسترش بحث خود و تاکيد دوباره بر سرنوشت سقراط، به بحث سقراط و گلاوکن در کتاب سوم «جمهور» افلاطون اشاره کرد و گفت: سقراط از گلاوکن ميپرسد که چطور شد مردم به اساطير باور پيدا کردند؟ از همين سوال مشخص ميشود که باور به اساطير چندان هم قديمي نيست. گلاوکن نيز در پاسخ ميگويد: باور ندارم که خود اين مردم به اساطير باور داشته باشند، اما فرزندانشان را چنان تربيت کردند که اعتقاد به اساطير را به آنها باوراندند. اشتراوس از اين ارجاع به بحث سقراط و گلاوکن استفاده ميکند تا فرايند جا افتادن عقايد در مردم را نشان دهد. بدين صورت که نخست يکسري از باورها ابداع ميشوند و سپس براي رسوخ خود به زمان نياز دارند. زمان در امتداد خود سبب ميشود که در نسلهاي بعدي به اين عقايد باوري انکارناپذير پديد ميآيد. چون جامعه سياسي فرصت مييابد که تناقضات و انديشههاي مخالف را خاموش کنند. اين جامعه سياسي چه در عالم واقع و چه در سطح روايتهاي رسمي کاري ميکند که باورهايش به صورت حکايتي بلامنازع در آيد. لذا ما با در نسلهاي بعدي با انسانهايي مواجهيم که نه با زور بلکه با قدرت اقناع عقايد را پذيرفتهاند. اين گروه اخير از نظر اشتراوس هدف اصلي کساني هستند که پوشيده مينويسند.
معظمي گفت: از نظر علمي آنچه آزادي بيان خوانده ميشود، شرايطي است که در آن تعدادي سخنگو بتوانند عقايدي متفاوت را نمايندگي کنند. اما اگر سخنگوياني نباشند که از منظر عموم بتوانند از عقايد مختلف حرف بزنند، گوييم که آزادي بيان وجود ندارد. مثال خوب اين شرايط بخشي از داستان سفرهاي گاليور اثر جاناتان سوفيت است. گاليور در سفري به سرزميني بر ميخورد که در آن دو گونه موجود هستند، عدهاي آدمهايي وحشي هستند که اصلا نميشود با آنها حرف زد و گروه ديگر اسبهايي فرهيخته و خوب هستند که آنقدر خوبند که اصلا نميدانند دروغ يعني چه و به ديگر سخن براي «دروغ» کلمهاي ندارند. اشتراوس ميگويد وقتي چنين شرايط و منطقي وجود داشته باشد، مردم باور ميکنند که دروغ امري ناپايدار و تکرارناپذير است و آدمهاي خوب دروغ نميگويند. در چنين جامعهاي افراد باور ميکنند که آن چه از زبان آدمهاي خوب مدام تکرار ميشود، چيزي جز حقيقت نيست. بنابراين امکان بيان عقايدي که مخالف باورهاي رايج باشد به سادگي امکانپذير نيست.
دکتر معظمي پس از بيان شرايط فروبستگي و انسداد گفت: اشتراوس معتقد است که عليرغم چنين شرايطي باز چند امکان براي بيان حقيقت منتفي نيست. نخست آن که امکان انديشيدن امري مستقل است و هر شرايطي هم برقرار شود، باز نميتوان کاري کرد که انسانها آزادانه نيانديشند. در اينجا مفهوم دوکساي سقراط به خاطر ميآيد که هر انساني که به دنيا ميآيد، نگاهي منحصر به فرد دارد و از جايي که به دنيا آمده به دنيا مينگرد، لذا نميتوان گسترهي تمام چشماندازها را احصا کرد و بست. دومين امکان بيان انديشهها به دوستان و افراد مورد وثوق و اطمينان است. اما سومين امکان انتشار عام افکار است که همان پوشيدهنويسي يا نوشتن ميان خطوط است.
معظمي گفت: اشتراوس براي توضيح بيان امکان انتشار عام افکار مثالي از جامعهاي فروبسته و محدود(مثلا جامعهاي کمونيستي) ميآورد که در آن مورخي موجه و مورد احترام در جريان تحقيق پي ميبرد که روايت حزبي درست نيست. او چون آدم صادقي است و ميخواهد که حقيقتگو باشد، از طرفي با قدرت جامعه و قدرت سياسي حاکم مواجه است. بنابراين براي بيان عقايد خودش در جريان نوشتن به پوشيدهنويسي روي ميآورد. مثلا در اينجا مورخ مفروض در نوشتن ميکوشد به شيوهاي بنويسد که روايت رسمي ملالانگيز و خستهکننده به نظر بيايد و در مقابل انديشههاي روبرو چنان زيبا بيان ميشود که خواننده واقعي يعني کسي که به دنبال فهم حقيقي است، به حقيقت پي ببرد. اشتراوس در اينجا تاکيد ميکند که اين عقايد بين خطوط مخاطبان خاصي دارند و چنان نيست که هر کس آنها را دريابد.
معظمي سپس به شرايط پوشيده ماندن امر نوشته شده اشاره کرد و گفت: شرط نخست که همان شرط سقراطي است، آن است که دانش فضيلت است. البته به اين شرط انتقادهاي جدي وارد است (از طريق عکس نقيض آن)و اشتراوس نيز چندان اصراري بر درستي آن ندارد. شرط دوم آن است که نويسنده بکوشد در چارچوب قوانين جامعهاي که در آن مينويسد، بماند و از آنها فراتر نرود. منتقدان اين شرط دوم با اشاره به مورد اسپينوزا ميگويند، اين چه نوع پوشيدهنويسي است که موجب شد اسپينوزا از جامعه يهودي طرد شود. البته اشتراوس اين نقد را نميپذيرد، زيرا معتقد است که اگرچه آن اتفاق براي اسپينوزا افتاد، اما بسياري نيز بودهاند که پوشيدهنويسي کردهاند و دچار اين مشکل نشدهاند. به عبارت ديگر مساله اشتراوس نگارش تاريخ انديشه بوده است و ميپرسد که آيا در ميان گذشتگان کساني بودهاند که پوشيدهنويسي کردهاند؟ او پاسخ ميدهد که بله. نويسندگان بزرگي در طول تاريخ بودهاند که به اين شيوه نوشتهاند.
دکتر معظمي سپس به بيان دليل از ميان رفتن توجه تاريخنگاران به پوشيدهنويسي پرداخت و گفت: تاريخنگاري مدرن(از حدود يک قرن پيش از خود او) بر اساس مفروضاتي مينويسد که به آن دليل نميتواند به خواندن ميان خطوط توجه کند. اين مفروضات عبارتند از: نخست اين که در تاريخنويسي هر دورهاي بايد آن اثر را با زمانه خودش سنجيد، دوم اين که متون هر نويسندهاي را بايد بر اساس متون خودش فهميد و در خوانش او از پرداختن به هر امري که قابل فهم نيست يا در زمانهاش رايج نبوده پرهيز کرد. سومين اصل آن است که تناقضهاي مطرح شده در بيان يک نويسنده را بايد رفع و رجوع کرد و در صورت لزوم انديشه او را به دورههايي تقسيم کرد. معظمي خوانش رنان ابنرشد، قرائت دکتر ديناني از ابنرشد،خوانش افلاطون شلايرماخر، خوانش سابين از هابز و ... را نمونههايي از اين قرائت مدرن خواند و گفت: تمام اين نويسندگان سعي ميکنند تناقضهاي موجود در انديشه فيلسوفان را با دورهبندي و تفسير از ميان بردارند.
وي تاکيد کرد: اشتراوس معتقد است که بايد اين مفروضات تاريخنگاري مدرن را کنار بگذاريم و براي خواندن ميان خطوط بايد اصولي را رعايت کنيم. نخست آن که هر جا متن معناي بلامنازعي داشت نبايد به دنبال معناي غير مصرح گشت، دوم آن که تنها قرائتهاي بين خطوطي مجازند که از ملاحظه احکام صريح نويسنده آغاز کنند، سوم آن که پيش از هر تفسيري بايد زمينه وقوع متن و مشخصات ادبي آن را به درستي شناخت. قرائت بين خطوط بايد بر اساس اين زمينه و مشخصات آن صورت گيرد. چهارم آن که هيچ قطعهاي از نويسنده نبايد حذف گردد، مگر آن که همه احتمالات معقول در فهم آن در نظر گرفته شود و در نهايت آن که اگر نويسنده ما خطايي سهوي و ساده دچار شد، احتمالا ميخواهد نشانهگذاري کند.
معظمي سپس به دليل پوشيدهنويسي از نگاه نويسندگان اشاره کرد و گفت: اشتراوس ميان دو دسته از نويسندگان که پوشيدهنويسي ميکردند، تفاوت ميگذارد. قدمايي چون فارابي و ابنميمون به اين دليل به اين روش مينوشتند که معتقد بودند که ميان خواص و عوام تفاوتي ذاتي وجود دارد و بر اين باور بودند که همه چيز را همگان نميتوانند دريابند. اما در عصر مدرن اين عقيده کنار گذاشته شد و نويسندگان براي همه مينوشتند.
معظمي در پايان به انتقادي اساسي که به اشتراوس وارد است و او به زعم معظمي نتوانسته به آن پاسخي بدهد اشاره کرد و گفت: اگر مساله فيلسوف حقيقت است، اصلا چطور ميتواند پوشيدهنويسي بکند؟ چطور ميتواند چيزي بنويسد که مطابق عقايدش نيست؟ آيا اين تناقض و پشت کردن به آرمان تفلسف نيست؟ هابز در فصل 46 لوياتان مينويسد که ارسطو پوشيده مينوشت چون از سرنوشت سقراط ميترسيد. اما هانا آرنت، کسي که بر خلاف اشتراوس، عميقا منتقد هابز است، به اين نظر او(هابز) حمله ميکند و ميگويد آيا چنين نوشتني مخالف شرايط تفلسف نيست؟ البته اشتراوس سعي ميکند به اين انتقاد پاسخ دهد. او از زيباييشناسي پوشيدهنويسي سخن ميگويد و معتقد است که فيلسوفان البته عقايد غلطي را نمينوشتند، اما نگارش آنها دو لايه دروني و بيروني داشت. مساله دروغ گفتن در سطح متن و راست گفتن در باطن متن نيست، بلکه مساله اين است که متن قرار است خواننده جوان را(همان مخاطبان سقراط) راهنمايي بکند که بيانديشد. اگر نويسنده بتواند خواننده را به فکر کردن هدايت کند، فعاليت خود را به عنوان فلسفه انجام داده است. به همين دليل است که اشتراوس از اين طريق نوشتن به نام «هنر» پوشيدهنويسي ياد ميکند.